۱/۱۷/۱۳۸۲

سلام
من تا زه شروع به نوشتن كردم و انتظار ندارم فعلا زياد خواننده داشته باشم ولي با اين حال هميشه اين احساس رو داشتم كه عده زيادي (كه مشكل پسند هم هستند) دارند منو نگاه مي كنند به همين خاطر هميشه يه كم ميترسم كه حرف دلم رو بزنم
اجازه بديد به خاطر يه نفر هم كه شده (اگه بياد واين رو بخونه ) يه چند كلمه اي بنويسم
يه وقت يه نفر تو زندگيم پيدا شد
انقدر دوسشداشتم كه بچه گي كردم ----شرمنده----
رفتم براش خاستگاري---
آقا نشد—قسمت نشد – خدا نخواست – و هزار تا چيز ديگه
حالا بعد دو سال آومده ميگه
آري
آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به اين پايان نمي انديشم كه همين
دوست داشتن زيباست

حالا چه كار كنم داد بزنم گريه كنم فراركنم چه كار كنم هر كاري كنم نميشه
دوستش دارم اما حتي مي ترسم فكرشو كنم
به خدا گناه دارم كمكم كنيد

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی